امام نهم شيعيان حضرت جواد علیه السلام در سال 195هجري در مدينه ولادت يافت . نام نامي اش محمد معروف به جواد و تقي است . القاب ديگري مانند : رضي و متقي نيز داشته ، ولي تقي از همه معروفتر مي باشد .
به گزارش جهان به نقل از باشگاه خبرنگاران، امام محمد تقي علیه السلام هنگام وفات پدر 8 ساله بود . پس از شهادت جانگداز حضرت رضا عليه السلام در اواخر ماه صفر سال 203ه مقام امامت به فرزند ارجمندش حضرت جوادالأئمه علیهم السلام انتقال يافت .
مأمون خليفه عباسي که همچون ساير خلفاي بني عباس از پيشرفت معنوي و نفوذ باطني امامان معصوم و گسترش فضايل آنها در بين مردم هراس داشت ، سعي کرد ابن الرضا را تحت مراقبت خاص خويش قرار دهد .
در این مطلب 10 داستان کوتاه و زیبا از زندگی امام جواد علیه السلام را برای شما آورده ایم:
****دزدي را آوردند پيش خليفه تا حكمش را صادر كند.معتصم،دانشمندان را جمع كرد. قاضي القضات گفت:"چون آيه تيمم حد دست را از مچ تعين كرده ،پس بايد دستش را از مچ قطع كرد."
ديگري گفت :"خداوند براي وضو دست را از آرنج مي داند پس بايد از آرنج قطع شود."
معتصم هم گفت چون بعضي دست را از انگشتان تا شانه ميدانند، بهتر است دست را تا شانه قطع كنيم.نظر تو چيست ابو جعفر؟ديگران حكم صادر كردند و تو هم شنيدي."
ـ همه اشتباه كردند . بايد فقط انگشتانش قطع شود.چون كف دست از هفت جا ، جايگاه سجده است و جايگاه هاي سجده مال خداست. ما نمي توانيم به جايگاه هاي سجده آسيبي برسانيم.
همه شان ساكت شدند.
****دلش مي خواست يكي از لباس هاي امام را بگيرد براي تبرك، اما خجالت مي كشيد بگويد.
حتي نامه نوشت ، اما نامه را نفرستاد .
نااميد شد داشت بر مي گشت شهر خودش كه كسي از پشت صدايش زد . برگشت.
غلام امام بود.
گفت:
"اين لباس را آقا برايت فرستاده."
****سبزه بود و رنگ پوستش تيره تر از پدرش. بعضي ها به شك افتاده بودند: "محمد واقعاً فرزند امام رضا علیه السلام است ؟"
منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده مي كردند.مرتب شايعه مي ساختند. كم كم شايعه ها كار خودش را كرد . جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناس ها تا بگويند اين پسر به آن پدر مي آيد يا نه؟
محمد چيزي نگفت. همراهشان رفت . چشم قيافه شناس ها كه به او افتاد خودشان را انداختند روي زمين به سجده.
يكي شان زودتر از سجده بلند شد . رو كرد به جمع : خجالت نمي كشيد؟!
اين ماه پاره را آورده ايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟!اين كه قيافه اش داد مي زند از نسل پيامبر و علي است!
****علي بن جعفر نشسته بود توي مسجد پيغمبر. حديث هاي امام كاظم را مي نوشت.
ابو جعفر آمد .
علي بلند شد و دستهاي امام را بوسيد . امام گفت : عمو بنشينيد.
ـ چه طور بنشينم در حالي كه شما ايستاده ايد.
همه تعجب كردند.
گفتند : تو عموي پدرش هستي. چرا اين طور با او رفتار مي كني؟
گفت :
وقتي خداوند اين ريش سفيد را لايق امامت نميداند ، اما او را به اين مقام ميرساند . انتظار داريد كه منكر مقام او شوم ؟ نه ! من غلام او هستم و از حرفهاي شما به خدا پناه ميبرم.
****رسيد :
اگر براي شما اتفاقي افتاد كارهايمان را پيش چه كسي ببريم؟
جواب داد :
پيش پسرم ابو جعفر.
با خودش گفت :
بچه كه نميتواند امام شود.
امام گفت :
عيسي كه پيامبر شد از ابو جعفر هم كوچكتر بود.
**** توي راه مدينه بود.
به مسجدي رسيد،توي مسجد رفت.
كوزه ي آبي برداشت و كنار درخت خشكي وضو گرفت .
نماز خواند وبيرون رفت.
همه ديدند كه درخت ميوه داد.
**** مدتي بود كه ديگر هيچ يك ازگوشهايم صدايي را نمي شنيد .
رفتم پيش امام.
به اشاره گفت :
" بيا جلو."
دستش را روي سر و گوشم كشيد و گفت :
"بشنو وخوب توجه كن."
به خدا قسم ! بعد از آن تمام صداها را خوب مي شنوم . حتي صداهاي آهسته را كه ديگران نمي فهمند.
****مأمون گفت : " شما هم سوالي از يحيي بپرسيد. "
امام پرسيد : " مردي صبح به زني نگاه كرد ، نگاهش حرام بود. نزديك ظهر به او حلال شد . وقتي ظهر شد به او حرام شد . شب دوباره حلال شد. نصف شب حرام شد. سپيده صبح دوباره به او حلال شد . مي تواني بگويي چرا؟ "
يحيي مكث كرد . صدايش را مبهم شنيدند كه مي گفت : "من نمي دانم."
امام گفت :" اين زن كنيز كس ديگر بود.وقتي اين مرد او را مي بيند نگاهش حرام است.بعد او را مي خرد حلال ميشود.نزديك ظهر آزادش ميكند.دوباره به او حرام مي شود.عصر با او ازدواج مي كند و با او ظهارميكند . پس به او حرام مي شود . شب كفاره ي ظهارش را مي دهد،دوباره حلال مي شود . نصف شب او را طلاق مي دهد اما پشيمان مي شود و به او رجوع ميكند،پس دوباره به او حلال مي شود."
****معتصم ظرف پر از انگور را داد به ام فضل.قرار بود او كار را يكسره كند.
ام فضل از قصر بيرون آمد و به خانه رفت . ظرف را گذاشت جلوي امام.
تعارف كرد . امام نگاهي به همسرش انداخت.
خوشه اي انگور برداشت وشروع به خوردن كرد.
امام از درد به خودش مي پيچيد.انگور مسموم اثر خودش را گذاشت.
ام فضل ترسيده بود.ايستاده بود گوشه اتاق و او را نگاه ميكرد.
امام گفت:
"سزاي كارت را مي بيني.به خدا قسم! به بلايي مبتلا مي شوي كه درماني ندارد."
از نفرين امام عصباني شد.در را به رويش بست تا كسي نتواتد به او كمك كند.
امام با لب تشنه شهيد شد.
****سه روز بوي عطر كوچه هاي بغداد را پر كرده بود.
مردم هر روز يك دسته پرنده ي سفيد را مي ديدند كه بالاي خانه ي امام پرواز مي كنند وبال هاي خود را باز مي كنند و روي بام سايه مي اندازند .
خانه ي امام كه رفتند روي بام پیکر پاکش را پيدا كردند.